فکر کنم پارت ۹
تهیونگ با لبخند عمیقی و چشمانی که به ستاره ها و آسمون نگاه میکرد گفت"اون خیلی زیبا بود،واقعا فرشته است"جونگ کوک به شونه تهیونگ زد و گفت"داداشم عاشق شد رفت"تهیونگ اخم کوچکی کرد به شونه جونگ کوک زد"هی!!!من فقط گفتم زیباست،هرگز نگفتم عاشقشم!"جونگ کوک نیش خند زد و گفت"اما چشمات داره میگه دوستش داری پس از الان اون دختر زن داداش من میشه"تهیونگ خندید و گفت"هر جور دوست داری فکر کن،زن داداش،دوست دختر داداش یا هر چیزی،اون دختر من را یاد مامانم میندازه"به اسمون خیره شد و ادامه داد"زیبایی اون،مخصوصا چال گونه اش خیلی شبیه مامانم است،بر خلاف من که هیچ شباهتی با مامانم نداشتم"جونگ کوک اهی کشید و به زمین خیره شد"خاله خیلی مهربون بود،هنوزم دلم براش تنگ میشه"تهیونگ که میخواست جو سنگین را از بین ببره لبخندی زد و با شیطنت گفت"مامان منه بعد تو دلت تنگ میشه؟" جونگ کوک فهمیدم که اگه یکم دیگه ایم جو ادامه پیدا کنه حتمی گریه میکنن پس با تهیونگ لبخند زد و گفت"خاله منم هست،پانزده سال اون بزرگم کرد"
فلاش بک به ساعت 12:20،اون سه تا در ارامش کنار هم راه میروند و به سمت برج ایفل میروند،هر سه تا خاطرات متفاوتی با اون برج دارن،ا.ت قبل از مرگ مادرش یک بار از مارسی به اینجا اومده بود و برج ایفل را دیده بود،خاطرات مادرش همیشه براش متفاوت و زیبا بود،خوب یادشه کا مادرش دوستی داشت که در فرانسه و در همین شهر زندگی میکرد،سال ها پیش وقتی با مادرش به فرانسه اومده بود اون دوست قدیمی را دیده بود،یک پسر بچه هم همراه اون زن بود اما هیچ شباهتی بهش نداشت، ا.ت"خاله،این پسرتونه؟" اون زن جواب داد"مثل پسرم میمونه،میخواهی باهاش بازی کنی؟" پسرک جواب داد"خاله لطفا بزار باهاش بازی کنم،میخواهم بهش فوتبال یاد بدم" ا.ت گفت"اره خاله لطفا" زن زیبا گفت"باشه،برین نزدیک برج بازی کنین اما مراقب باشین گم نشین". ا.ت خوب یادش میاد که با اون پسر بچه کلی بازی کرد،بهش فوتبال یاد داد و باهم از برج بالا رفتن و شهر را تماشا کردن.
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
به نظرتون اون پسرک کی بود؟تو کامنتا بهم بگین
فلاش بک به ساعت 12:20،اون سه تا در ارامش کنار هم راه میروند و به سمت برج ایفل میروند،هر سه تا خاطرات متفاوتی با اون برج دارن،ا.ت قبل از مرگ مادرش یک بار از مارسی به اینجا اومده بود و برج ایفل را دیده بود،خاطرات مادرش همیشه براش متفاوت و زیبا بود،خوب یادشه کا مادرش دوستی داشت که در فرانسه و در همین شهر زندگی میکرد،سال ها پیش وقتی با مادرش به فرانسه اومده بود اون دوست قدیمی را دیده بود،یک پسر بچه هم همراه اون زن بود اما هیچ شباهتی بهش نداشت، ا.ت"خاله،این پسرتونه؟" اون زن جواب داد"مثل پسرم میمونه،میخواهی باهاش بازی کنی؟" پسرک جواب داد"خاله لطفا بزار باهاش بازی کنم،میخواهم بهش فوتبال یاد بدم" ا.ت گفت"اره خاله لطفا" زن زیبا گفت"باشه،برین نزدیک برج بازی کنین اما مراقب باشین گم نشین". ا.ت خوب یادش میاد که با اون پسر بچه کلی بازی کرد،بهش فوتبال یاد داد و باهم از برج بالا رفتن و شهر را تماشا کردن.
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
به نظرتون اون پسرک کی بود؟تو کامنتا بهم بگین
- ۲.۲k
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط